یک روضه حضرت قاسم از من طلب داری
خستگی ها را هرشب با خود به معراج می بردیم وبااشک آرام می شدیم. روضه ها برای ما آیینه بودند؛آینهی ان چه می شنیدیم ومی دیدیم. هرشب روضه یکی از اهلبیت(ع)را می خواندیم.
نوبت قاسم بود وخستگی از همیشه بیشتر . بچه ها بعد ازشام خوابشان برد ومن ماندم و نذر هرشب.
رفتم معراج وخیره شدم به شهیدی که عصر گذاشته بودند در معراج وهنوز ازپلاستیک در تیاورده بودیمش.می خواستم شروع کنم تنهایی روضه بخوانم اما توان نداشتم.پلک هایم سنگین شده ودنیا رادر برابر چشمهایم سیاه می کردند.برخواستم ،روبه پلاستیک کردم و"گفتم من خاک پای توام،به خدا جون ندارم ،فردا بعداز نماز صبح یک روضهی حضرت قاسم از من طلب داری.”
سرم روی بالش بودو خستگی در تمام تنم حرکت می کرد .به جسم شهیدی فکر می کردم که باید کفن میکردم ونگران یودم که نکند شهید از من ناراحت شود.عذاب وجدان امانم نداد،بلند شدم ،صورتم را شستم ورفتم به سمت معراج؛به این امید که زود شهیدرا کفن می کنم ویه روضه کوتاه می خوانم وبرمیگردم.
همین طورکه آرام آرام پلاستیک را خالی می کردم خواب از سرم پرید.بیشتر استخوان های شهید پودر شده بود.فانوسقه اش به نخ های پوسیده ای تبدیل شده که حتی نمی شد در دست گرفت؛دور تادور کفشش از بین رفته بود .باقی مانده چکمه اش را بداشتم وخاک رویش را تکاندم.تجسم می کردم پوتینی اندازه ی پای این شهید نوجوان پیدا نمی شده است ولحظه لحظه روضه قاسم را جلوی چشمانم می دیدم.
با کمک دوتا از بچه ها لباسها وقسمت زیادی از استخوان ها را از پلاستیک درآوردیم .هنوز زمین نگذاشته بودیم که همه جا خوردیم؛پیراهن مشکی شهید سالم باقی مانده بود.نه پوتین،نه شلوار، نه کلاه ونه هیچ تکه لباسی باقی نمانده بودجز یک پیراهن مشکی ،پیراهنی که هنوز عطر روضه هارا درخود داشت ومعلوم نبود چقدر این شهید نوجوان با این پیراهن مشکی سینه زده بود.پیراهنی که پس از بیست سال از زیر خاک های گرم شرهانی سالم بیرون امده بود.آن شب همه آمدند و تاصبح روضه خواندیم وسینه زدیم.(برگرفته از مجله کوله بار ص67)